شهر سرگرمی

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


من روزه ام را از روی هوس نشکستم | منصور حلاج
ظهر یکی از روزهای رمضان بود ....حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم ...داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت ....جزامی ها داشتند ناهار می خوردند ...ناهار که چه ؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و و چیزهایی که تو اشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان...یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه : بفرما ناهار ! 
- مزاحم نیستم ؟ 
- نه بفرمایید. 
حسین حلاج میشینه پای سفره ....یکی از جزامی ها رو بهش می گه : تو چه جوریه که از ما نمی ترسی ...دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند ...ولی تو الان.... 
حلاج میگه : خب اون ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه . 
- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی ؟ 
- نشد امروز روزه بگیرم دیگه ... 
حلاج دست به غذا ها می بره و چند لقمه می خوره ...درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند ... 
چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره .... 
موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می زاره و می گه : خدایا روزه من را قبول کن .... 
یکی از دوستاش می گه : ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی 
حسین حلاج در جوابش می گه : اون خداست ...روزه ی من برای خداست ...اون می دونه که 
من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ....دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند چند لقمه غذا ؟؟؟
نويسنده: طاهر تاريخ: شنبه 25 شهريور 1391برچسب:منصور حلاج,داستانک,داستان,داستان کوتاه, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

پسرا این داستان رو درک میکنند
 
پسر : عزیزم از وقتی میری ورزش هیکلت خیلی قشنگ شده!
دختر : از اولشم هیکلم قشنـــــــــــــــــگ بووووووود …!
پسر : اون که ۱۰۰% … هیکلت همیشه قشنگ بوده..
اصلا من هیکلت رو روز اول دیدم خیلی خوشم اومد…!
دختر : یعنی به خاطر هیکلم فقط با من دوست شدی :( ؟خیلی هیــــــــــــــزی!
پسر : نه عزیزم ، عاشق اخلاقت شدم که باهات دوست شدم .هیکلت واسم مهم نبود
دختر : یعنی چی ؟! پس این همه ورزش میرم برای کی میرم ؟! هیکلم برات مهم نیست !!
پسر : عزیزم ، موقع دوست شدن مهم نبود ، الان که هست..!
دختر : یعنی الان میرم ورزش برات بی اهمیت میشم ؟!!
پسر : فدات بشم ، همه چیزت ، تمام وجودت ، همه خصوصیاتت برام مهمه!
دختر : یعنی باید همه خصوصیات خوب رو داشته باشم که باهام باشی ؟!!!
پسر:جان مادرت بیخیال شو:|
نويسنده: طاهر تاريخ: شنبه 5 فروردين 1391برچسب:داستان کوتاه,داستانک,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

تكرار زمانه

 

 

مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله­اش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه­اي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم

نويسنده: طاهر تاريخ: دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:داستان کوتاه,تکرار,زمانه, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

خدا هست!

 

 

مردی برای اصلاح سر و صورتش به ارایشگاه رفت در حال کار گفت وگوی جالبی بین انها در گرفت انها در باره ی موضوعات و مطالب مختلف صبحت کردند وقتی به موضوع خدا رسیدند ارایشگر گفت: من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد!
مشتری پرسید چرا باور نمیکنی؟
کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد!
به من بگو اگر خدا وجود داشت ایا این همه مریض می شدند بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟
اگر خدا وجود می داشت،نباید درد و رنجی وجود داشته باشد
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میدهد این چیز ها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد،چون نمی خواست جروبحث کند.
ارایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض اینکه از اریشگاه بیرون اماد،در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.
ظاهرش کثیف و ژولیده بود.مشتری برگشت و دوباره وارد ارایشگاه شد
میدانی چیست،به نظر من ارایشگر ها هم وجود ندارند!
ارایشگر با تعجب گفت چرا چنین حرفی میزنی؟من اینجا هستم،من ارایشگرم.
من همین الان موهای تورا کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت:نه ارایشگر ها وجود ندارند،چون اگر وجود داشتند،هیچ کس مثل مردی که ان بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد!
او گفت:نه،ارایشگرها وجود دارند،موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند
مشتری تایید کرد:دقیقا نکته همین جاست!خدا هم وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
 

نويسنده: تاريخ: یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:خدا هست!,داستان کوتاه, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

ما چه هستیم؟


مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد .
سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد .
روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد .
عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : « اين كيست ؟»
همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم. »
عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كرد يك مرغ است .

نويسنده: تاريخ: یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:ما چه هستیم؟,داستان کوتاه, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

عاشقی و دیوانگی

 

 

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …
 

نويسنده: تاريخ: شنبه 30 بهمن 1389برچسب:عاشقی و دیوانگی,داستان کوتاه, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

بهشت و جهنم

 

کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد: پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!
راهب به آرامی گفت:خشم تو نشانه ای از جهنم است.
سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.
آنگاه راهب گفت:این هم نشانه بهشت.

نويسنده: تاريخ: جمعه 29 بهمن 1389برچسب:داستان کوتاه,بهشت,جهنم, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

SHAHRESARGARMY@YAHOO.COM

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

راههای جاویدان شدن

© All Rights Reserved to ahooramazda.LoxBlog.Com | Template By: شهر سرگرمی